به نام مادر
کد محصول (447396)
کتاب"به نام مادر"خاطراتی از شهید محمدرضا تورجی زاده
به کوشش سید علی حسنی
اطلاعات بیشتر
جنگ هشت ساله ای که برما تحمیل شد،شاید در ظاهر خرابی و آواره گی و درد و رنج باقی گذاشت،اما تجلی ظهور عده ای بود که به جرأت می توان گفت همین جنگ،نفس مطمئنه ی آنان را به غلیان انداخت و مشمول «فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی»شان کرد. جوانانی که به واسطه ی رهبری پیغمبر گونه ی حضرت روح الله موسوی الخمینی هم چون مجاهدان صدر اسلام،در آورده گاه های خیبر و بدر و الفجر،هل من ناصر ولی و مقتدای شان را لبیک گفتند و با نوشیدن باده ی شهادت،چنان قهقهه ای سر دادند که صدای آن تا ابد در گوش اهل زمین و آسمان خواهد ماند.و ان شاالله زمینه ی ظهور حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)را فراهم خواهد کرد.
این مصحف،برشی است از زندگی نامه و خاطرات یکی از مستان رند؛«شهید محمد رضا تورجی زاده»که در سن 23 سالگی باده ی عاشقی را نوشید و لینک صدای قهقهه اش در گوش ما پیچیده است. این کتاب مزین به 142 تصویر از شهید محمدرضا تورجی زاده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
حدود 20نفر ارکان گردان را برای تمرین بردیم آن طرف رودخانه ی کارون.بعد از مسافت زیادی که سینه خیز رفتیم،رسیدیم به یک کانال پر از گل.من به بچه ها گفتم:(همه سینه خیز برن تو کانال)خودم هم رفتم.وقتی از کانال خارج شدیم،سر تا پای همه پراز گل بود.بعد از این،کا را متوقف کردیم.سوار تویو تا شدیم و به سمت شهرک دارخوئین حرکت کردیم. من جلو نشستم و محمد و بقیه بچه ها عقب.سر راه به تعدادی مغازه برخوردیم.
محمد سریع سریع از ماشین پرید پایین و گفت:«حاجی وایسا»بعد از او همه ریختند پایین.
محمد داد می زد:«فرمانده باید چی بخره؟»بقیه می گفتند:«نوشابه!نوشابه!»آن ها با هم هماهنگ کرده بودند و کاری نمی شد کرد. همین طور که مشغول خوردن نوشابه بودیم،ماشین«محمد هاشمی»به طرف آبادان در حال حرکت بودیم حمید با دیدن او،که کت و شلوار شیکی هم به تن داشت،گفت:«الان وقتشه یه حالی به این بابا بدیم.»بعد به طرف ماشین آن ها دوید.ماشین جلوی پای او توقف هاشمی همراه با محافظینش به احترام محمد که یک رزمنده بود،از ماشین پیاده شد.
محمد بدون معطلی،با همان سر و وضع گلی دستانش را باز کرد و رفت اول هاشمی را در آغوش کشید و بعد محافظ ها را.به دنبال او چند نفر دیگر از بچه ها هم همین کار را کردند.تمام سر و وضع هاشمی و محافظانش گل مالی شده بود.بنده ی خدا می خواست برای سخنرانی به آبادان برود که از بدشانسی گیر افتاد.دقایقی بعد آقای(قرائتی)از آن جا رد می شد.دوباره محمد می خواست همان بلا را سر ایشان هم بیاورد.همه به قصد روبوسی و در آغوش گرفتن به طرف او رفتیم.آقای قرائتی تا سر وضع ما را دید،قسم داد و گفت:«به خدا من لباس اضافه نیاوردم.»
(کتاب به نام مادر/صفحه 92)