شنبه آرام؟
کد محصول (462256)
کتاب" شنبه آرام؟" دانشمند شهید محسن فخری زاده به روایت همسر
به قلم محمدمهدی بهداروند
اطلاعات بیشتر
تمام خانواده دلتنگ دیدنش بودند. مادربزرگش که خیلی به محسن علاقه داشت، مثل مادر محسن نمی توانست دوری او را تحمل کند. بی طاقت بود و مدام گریه می کرد. آن روز مادربزرگ که تازه از مسجد برگشته بود و دلش هوای نوه اش را کرده بود، حمید، برادر محسن را صدا زد و گفت: «خیلی دلم برای محسن تنگ شده؛ می خوام براش نامه بنویسی.» مادر بزرگ همه ی دلواپسی ها و دل نگرانی هایش را با لهجه قمی به زبان می آورد و حمید آن ها را کلمه می کرد و روی کاغذ می نوشت. نامه که تمام شد، مادربزرگ از او خواست سریع برود و نامه را پست کند تا زودتر جوابش بیاید. حمید وقتی از خانه بیرون آمد، نمی دانست نامه را به کدام آدرس پست کند. پیش خودش گفته بود: «من که آدرسی از محسن ندارم؛ نمی دونم کجای جبهه ی کردستانه.» بعد نامه را در جیب پیراهنش گذاشت و حدود یک ساعت در خیابان دور زد و آمد خانه و بدون اینکه مادربزرگ متوجه شود، آن در کمد کتابهایش، زیر کتاب تفسیر نمونه ی آقای مکارم پنهان کرد.روزها می گذشت و تب آمدن محسن هر روز بیشتر می شد، سر سفره ی غذا و موقع شب نشینی ها، ورد زبان همه این بود که : «پس محسن کی برمیگرده و مارو از این چشم انتظاری در میاره؟»
برگرفته از صفحه 176 و 177 کتاب