اطلاعات بیشتر
پدر و مادر سعید چند شب پیش ما ماندند. سحر که میخواستم برای نماز بیدارشان کنم، دیدم چراغ اتاق روشن است. لای در را باز کردم. پدرش پای سجاده بود. از تکان خوردن شانه هایش فهمیدم گریه می‌کند. دو زانو نشسته بود و دستهایش رو به آسمان بود. «خدایا، از عمر من کم کن و به عمر این پسر اضافه کن. سعیدم رو به تو سپردم...» به هق هق افتاد. کار هر روزش بود. دولا که می‌شد سجاده را باز کند، اشک هایش روی فرش می ریخت. گریه میکرد و با خدا حرف می‌زد. از غصه سعید لاغر شده بود.
برگرفته از صفحه 65 کتاب
مشخصات
مشخصات محصول
شابک
978-600-330-348-5
شناسه ملی
5403982
تعداد صفحات
80 صفحه
موضوع
شهدا-دفاع مقدس
انتشارات
روایت فتح
سایز
رقعی
نوع صحافی
صحافی با چسب گرم
دیدگاه ها (0)
ارسال نظر