اینک شوکران (6) حسین شایسته فر
کد محصول (491836)
کتاب "اینک شوکران (6)" قصه شهید حسین شایسته فر به روایت راضیه بوباش همسر شهید
اطلاعات بیشتر
اگر حوصله داشت، دستی روی سر بچه ها می کشید. اگر نداشت، یک گوشه می نشست و کاری به کارشان نداشت. دلم برایشان کباب میشد؛ اما آه و ناله راه میانداختم. می نشاندمشان روبه روم و کلی برایشان حرف میزدم. با زبان خودشان برایشان توضیح می دادم که برای خدا کاری را انجام دادن چقدر با ارزش است :
_ «حا لای پدرتان را نبینید. برای خودش کسی بوده؛ آنقدر خوشگل و خوش قد و بالا بوده؛ آنقدر صبور و مهربان و شجاع بوده که خدا میداند.»
عکسهای حسین را می آوردم و نشانشان میدادم: «ببینید همرزم شهید چمران بود. برای خدا، برای ما، با دشمن جنگیده و این جور شده.» این قدر برایشان می گفتم و میگفتم که توی جانشان بنشیند. فکر میکردم شاید خدا به بچه هایمان هم صبری بیشتر از ظرفیتشان داده که تحمل میکنند. کتک می خورند؛ ولی باز هم بغل بابای شان را می خواستند. عشق پدرشان را هرچند طولانی نبود؛ با جانشان چشیده بودند...
برگرفته از صفحه 56 و 57 کتاب