شهیدان زنده اند
کد محصول (492637)
کتاب "شهیدان زنده اند" چهل حکایت از حضور شهدا پس از شهادت
اطلاعات بیشتر
همسر شهید علیرضا نظری لاری نقل می کرد: چند سال از شهادت همسرم گذشت. من و دختر کوچکم زینب با هم زندگی می کردیم. روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. ترسیدم زینب را توی خانه تنها بگذارم. دختر بچه های هم سن و سالش توی کوچه مشغول بازی بودند. گفتم باش و با بچه ها بازی کن. اما دلشوره داشتم. رفتم خرید و برگشتم. دیدم بچه ها دویدند سمت من وگفتند: شیشه دست زینب را پاره کرد و... رنگ از چهرهام پرید.
شیشه دست زینب را پاره میکند و زینب، خون را که میبیند جیغ می کشد. زن همسایه با صدای گریه زینب به کوچه می آید. زینب را بغل میکند و به طرف خانه ما می دود. بچه ها می گویند که مادر زینب رفته بازار خرید. زن همسایه همینطور با همان چادر خانگی، فقط مقداری پول بر می دارد و زینب را بیمارستان میبرد. دستش را بخیه می زند و پانسمان میکند و به خانه میآورد. همین که وارد کوچه شد. همزمان من هم رسیدم. از چیزی که میدیدم شوکه شدم.
اما از این که اینطور همسایه ای دارم خوشحال بودم و از گریه زینب ناراحت. خیلی از خانم همسایه تشکر کردم. گفتم انشاالله جبران کنم. فردا صبح اول وقت دیدم در میزنند. زن همسایه گریه کنان آمد داخل و گفت: الان خواب پدر زینب، شوهر شهیدت را دیدم.
آقا علیرضا، شوهر شهید شما کلی از من تشکر کرد و گفت :شما حق گردن من دارید از من چه می خواهید؟
من هم گفتم: من فقط به خاطر خدا و به خاطر اینکه دختر شهید است این کار را کردم. توقعی ندارم .اما از خدا بخواه میشه هوای ما و بچه هایم را داشته باشه. شهید علیرضا گفت: باشه هر وقت کاری داشتیم مرا صدا بزن. اون دنیا هم برای شما شفاعت خواهی می کنم. زن همسایه همینطور که گریه میکرد به من گفت: به خدا من برای مزد این کار را نکردم. من بچه های شهدا را دوست دارم.
ماجرا گذشت. چند ماه بعد تابستان شد و خانواده همسایه به مسافرت رفتند. آنها در کنار یک رودخانه برای استراحت و تفریح چادر می زنند، ساعتی بعد متوجه می شوند دختر کوچلوشون نیست!
با دلشوره و دلهره به اطراف می روند و کنار رودخانه، یکباره صدای جیغ دختر، با افتادنش داخل رودخانه یکی می شود! سرعت آب زیاد بود و کسی، حتی پدر دختر جرات پریدن داخل آب را نداشت.
ناگهان مادر خانواده، یاد شهید نظری میافتد و فریاد میزند: شهید نظری، من بچه ام رو می خوام... شوهرش توی اون شرایط، سرش داد میزنه و میگه: این مسخره بازی ها چیه؟! کی رو صدا می کنی؟
زن همینطور بی اعتنا به شوهرش، شهید رو صدا میزنه و میگه: بچه ام را بگیر، علیرضا خودت گفتی هر وقت گیر کردی صدایم کن.
دخترشان در داخل رودخانه افتاده بود و هیچ امیدی به زنده ماندنش نبود. اما یکباره با یک موج، دختر به حاشیه رود کشیده شده و به یک شاخه گیر می کند. بعد هم سالم بیرون می آید!!
زن با غرور، دخترشان را بغل می کنند. زن بار دیگر جلوی مردم داد میزند: شهید نظری روسفیدم کردی، ممنونم. بعد دخترش را می بوسد و زار زار گریه می کند. از آن روز ارادت آنها به شهدا صد چندان میشود.
برگرفته از صفحه 61 الی 62 کتاب