سبد خرید شما خالی است

شهیدان زنده اند

کد محصول (492637)

(6)

کتاب "شهیدان زنده اند" چهل حکایت از حضور شهدا پس از شهادت

زمان باقی مانده
45,000 تومان
40,500 تومان

اطلاعات بیشتر

 همسر شهید علیرضا نظری لاری نقل می کرد: چند سال از شهادت همسرم گذشت. من و دختر کوچکم زینب با هم زندگی می کردیم. روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. ترسیدم زینب را توی خانه تنها بگذارم. دختر بچه های هم سن و سالش توی کوچه مشغول بازی بودند. گفتم باش و با بچه ها بازی کن. اما دلشوره داشتم. رفتم خرید و برگشتم. دیدم بچه ها دویدند سمت من  وگفتند: شیشه دست زینب را پاره کرد و... رنگ از چهره‌ام پرید.
شیشه دست زینب را پاره میکند و زینب، خون را که می‌بیند جیغ می کشد. زن همسایه با صدای گریه زینب به کوچه می آید. زینب را بغل میکند و به طرف خانه ما می دود. بچه ها می گویند که مادر زینب رفته بازار خرید. زن همسایه همینطور با همان چادر خانگی، فقط مقداری پول بر می دارد و زینب را بیمارستان می‌برد. دستش را بخیه می زند و پانسمان می‌کند و به خانه می‌آورد. همین که وارد کوچه شد. همزمان من هم رسیدم. از چیزی که می‌دیدم شوکه شدم.
اما از این که اینطور همسایه ای دارم خوشحال بودم و از گریه زینب ناراحت. خیلی از خانم همسایه تشکر کردم. گفتم انشاالله جبران کنم. فردا صبح اول وقت دیدم در می‌زنند. زن همسایه گریه کنان آمد داخل و گفت: الان خواب پدر زینب، شوهر شهیدت را دیدم.
آقا علیرضا، شوهر شهید شما کلی از من تشکر کرد و گفت :شما حق گردن من دارید از من چه می خواهید؟
من هم گفتم: من فقط به خاطر خدا و به خاطر اینکه دختر شهید است این کار را کردم. توقعی ندارم .اما از خدا بخواه میشه هوای ما و بچه هایم را داشته باشه. شهید علیرضا گفت: باشه هر وقت کاری داشتیم مرا صدا بزن. اون دنیا هم برای شما شفاعت خواهی می کنم. زن همسایه همینطور که گریه میکرد به من گفت: به خدا من برای مزد این کار را نکردم. من بچه های شهدا را دوست دارم.
ماجرا گذشت. چند ماه بعد تابستان شد و خانواده همسایه به مسافرت رفتند. آنها در کنار یک رودخانه برای استراحت و تفریح چادر می زنند،  ساعتی بعد متوجه می شوند دختر کوچلوشون نیست!
با دلشوره و دلهره به اطراف می روند و کنار رودخانه، یکباره صدای جیغ دختر، با افتادنش داخل رودخانه یکی می شود! سرعت آب زیاد بود و کسی، حتی پدر دختر جرات پریدن داخل آب را نداشت.
ناگهان مادر خانواده، یاد شهید نظری می‌افتد و فریاد می‌زند: شهید نظری، من بچه ام رو می خوام... شوهرش توی اون شرایط، سرش داد میزنه و میگه: این مسخره بازی ها چیه؟! کی رو صدا می کنی؟
زن همینطور بی اعتنا به شوهرش، شهید رو صدا میزنه و میگه: بچه ام را بگیر، علیرضا خودت گفتی هر وقت گیر کردی صدایم کن.
دخترشان در داخل رودخانه افتاده بود و هیچ امیدی به زنده ماندنش نبود. اما یکباره با یک موج، دختر به حاشیه رود کشیده شده و به یک شاخه گیر می کند. بعد هم سالم بیرون می آید!!
زن با غرور، دخترشان را بغل می کنند. زن بار دیگر جلوی مردم داد می‌زند: شهید نظری روسفیدم کردی، ممنونم. بعد دخترش را می بوسد و زار زار گریه می کند. از آن روز ارادت آنها به شهدا صد چندان می‌شود.
برگرفته از صفحه 61 الی 62 کتاب

مشخصات

مشخصات محصول
شابک
978-600-7841-70-9
شناسه ملی
4311680
تعداد صفحات
136 صفحه
موضوع
شهیدان-خاطرات
نویسنده
جمعی از نویسندگان
انتشارات
شهید ابراهیم هادی
سایز
پالتویی
نوع صحافی
صحافی با چسب گرم

دیدگاه ها (0)