پاییز آمد
کد محصول (518048)
خاطرات خانم فخرالسادات موسوی، همسر سردار شهید احمد یوسفی
به قلم خانم گلستان جعفریان
اطلاعات بیشتر
در بخشی از کتاب می خوانیم:
فصل ششم
توی راهرو بیمارستان یک گوشه نشسته بودم که یک دفعه احمد آمد. بارانی مشکی تنش بود موها و ریشش بلند بود. از پنجره روبه رو باد می وزید. موهای احمد به چپ و راست می رفت. بهش لبخند زدم و گفتم: «چقدر جذاب و زیبا شده ای.»
مچ دستم را گرفت و گفت: چه کسی تو را آورده اینجا فخری جان؟» گفتم: «نمی دانم گفتند تو داری مادر می شوی باید اینجا بمانی.» احمد دستم را کشید و گفت بلند شو تو نباید اینجا باشی.» از بیمارستان آمدیم بیرون سوار ماشین شدیم. احمد مرا به حسینیه ای برد که پدرم آنجا خادم بود دست مرا گذاشت توی دست پدرم و گفت: اینجا بمان. وقتش که شد خودم می آیم دنبالت.» باد پیچیده بود توی حسینیه و علمها و کتیبه ها را تکان میداد همراه باد، رعد و برق هم زمین را روشن میکرد باد تندتر شد تا خواست برود بی تابی کردم و گفتم: «احمد نرو.... من هم میخواهم همراهت بیایم.» احمد جوابی نداد و رفت. طوفانی توی حسینیه به پا شد با صدای بلند گریه کردم.
از صدای گریه خودم از خواب پریدم...
احمد سراسیمه بلند شد رفت یک لیوان آب آورد و کنارم نشست. نور چراغ برق توی کوچه از پنجره کوچک راهرو کمی اتاق را روشن کرده بود. احمد لیوان آب را دستم داد و گفت: «خوبی فخری جان؟ خواب دیدی؟ میخواهی چراغ را روشن کنم؟
آب را خوردم و گفتم نه... ببخش بیدارت کردم بگیر بخواب.
آن سالها روزگار غریبی بود هر هفته تشییع جنازه بود. خانواده و فامیلی نبودند که داغ عزیز ندیده باشند. احمد مسئول لجستیک سپاه و تبلیغات اعزام نیرو بود. هر هفته خبر شهادت دوست و رزمنده ای به ما می رسید که چندی قبل در منزلمان دور یک سفره غذا خورده و تا دم اتوبوسهای اعزام نیرو بدرقه شان کرده بودیم. اما اندوه نمی توانست زیاد پایدار بماند. در زندگی نوپای ما سرعت اتفاقات بالا بود.
پنج ماه از ازدواجمان می گذشت که احساس بیماری و کسالت کردم به احمد چیزی نگفتم مسئولیت سنگینی داشت. از صبح زود تا دیر وقت در ستاد خدمت میکرد تنها رفتم دکتر برایم آزمایش نوشت. جواب آزمایش را که گرفتم دکتر گفت شما باردار هستید.» جا خوردم. هنوز خودم را در موقعیت همسر بودن خوب نشناخته بودم که قرار بود مادر شوم مضطرب شدم در زندگی نقش هایم به سرعت در حال تغییر بود و انگار کنترلی روی اتفاقات و شرایط نداشتم. شب احمد که آمد خانه حمام کرد و آمد جلو من نشست. داشتم
کتاب می خواندم. گفت نمیخواهی به من شام بدهی؟» گفتم: «غذا توی آشپزخانه آماده است برو بخور گفت: «تو غذا نمی خوری؟» گفتم: «نه. اشتها ندارم.»
احمد بلند شد. همان طور که چمباته زده بودم یک دفعه از پشت دستهایش دور کمر و زانوهایم گره زد و مرا از زمین بلند کرد. کتاب را انداختم زمین و با خنده گفتم وای احمد چه کار میکنی؟ بگذارم زمین الان می افتم!» خندید و گفت: «چهل و پنج کیلو که بیشتر نیستی، خیلی سبکی، نترس.
مرا برد توی آشپزخانه و جلو گاز گذاشت روی زمین و گفت: دوست دارم تو غذا را برایم بیاوری.»
سفره را انداختم و نشستم کنار احمد، اما غذا نخوردم احمد شروع به خوردن کرد به صورتم نگاه کرد و گفت: «انگار سرحال نیستی اتفاقی افتاده؟»
حرفی نزدم. غذایش که تمام شد با هم سفره را جمع کردیم. احمد گفت: «فخری جان میدانی که من از کنجکاوی و سؤال کردن خوشم نمی آید، مطمئنی خوبی.»
این را که گفت اشکم جاری شد احمد دستپاچه از جا پرید و گفت: «چه شده عزیز دلم؟» گفتم: «احمد.... داری بابا می شوی!»
چشم های احمد از تعجب گرد شد چند ثانیه همین طور خیره نگاهم کرد. بعد از ته دل خندید و سر و روی مرا غرق بوسه کرد و گفت: در این روزهای سخت این بهترین خبری بود که می توانستم بشنوم. خدا را هزار مرتبه شکر میکنم. اشک هایم را با پشت دست پاک کردم و گفتم: ولی من می ترسم. آمادگی مادر شدن ندارم.»
مرا در آغوش گرفت و به سینه اش فشرد و گفت: «نترس من کنارت هستم. مادر شدن آمادگی نمی خواهد. یک امر طبیعی است. فقط خودت را رها کن و تسلیم باش نباید ذهنت را درگیر افکار بیهوده و اضطراب آور کنی.»
بعد هم شروع کرد خنداندن من و گفت: «تو الان باید بخندی. وقت خندیدن تو است نه گریه کردن.» ....
برگرفته از صفحه 97 / 98 / 99 کتاب