سبد خرید شما خالی است

آخرین فرصت

کد محصول (522588)

(3)

کتاب "آخرین فرصت"

گذری بر زندگی شهید علی کسایی

به قلم سمیرا اکبری

زمان باقی مانده
210,000 تومان
189,000 تومان

اطلاعات بیشتر

در بخشی از کتاب می خوانیم:

آخرین روزهای تابستان سال شصت و دو بود تازه از خواب بعد از ظهر بیدار  شده و گوشه اتاق به مرضیه شیر میدادم که سرو صدایی توی پله ها پیچید.  اهمیتی ندادم صدا بیشتر شد. از سمت حیاط صدای تق و توق بلند شد و  همراه آن صدای محمود و یک مرد دیگر رو کردم به علی که سرش توی کتاب  و جزوه هایش بود.  
- تو حیاط چه خبره؟  
نگاهم کرد احساس کردم ناراحت است دوباره سرش را روی جزوه ها خم کرد.  
_چیز مهمی نیست محمود اینا دارن و سایلشون رو می برن .
_وا! کدوم وسایل؟ برای چی؟  
مکثی کرد و همان طور که سرش پایین بود گفت:  
_وسایل خونشون .مثل اینکه به خونه اجاره کردن میخوان از اینجا برن.  
نفس تابستان از گرما افتاده بود ولی یک آن احساس کردم همه بدنم داغ شده است.  
- یعنی من تا الان نباید خبر داشته باشم؟ چرا به من نگفتن؟ واقعا که.  
علی دست از خواندن و نوشتن کشید کنارم نشست و مهربان گفت:  
چه فرقی میکنه اصلاً خودت رو ناراحت نکن عزیزم .
صورتم گر گرفت. قلبم با حرارت در تپش بود.  
_چی میگی علی؟ چطوری خودم رو ناراحت نکنم؟ مثل غریبه ها با من  رفتار کردن.  
بلند شدم و مرضیه را توی تخت خواباندم با حرص رفتم سمت چادرم که  گوشه اتاق افتاده بود روی سرم انداختم و به طرف در رفتم.  
اینجوری نمیشه الان میرم بهشون میگم که چقدر ناراحت شدم.  
علی سریع بلند شد و جلوی در ایستاد.  
_کجا میخوای بری؟ تو الان عصبی هستی یه چیزی میگی باعث دلخوری  می شه.  
دستگیره در توی دستم بود که یک دفعه علی با دو دستش، بازوهایم را  گرفت و عقب عقب هلم داد و لبه تخت نشاندم.  
صدایم را بلند کردم.  
- چی کار میکنی علی؟  
سریع قرآن را از روی طاقچه برداشت. باز کرد و گذاشت توی دست هایم .
- عزیزم اول یکم قرآن بخون تا آروم بشی. بعد هر کار دلت خواست بکن.باز به بن بست رسیدم چشم هایم به کلمه های قرآن افتاد. حرارت قلبم  پایین آمد. شروع کردم به خواندن یک صفحه که تمام شد، بدنم دوباره  خنکای شهریور را احساس کرد.  
تا شب و تمام شدن اسباب کشی خودم را با بچه ها مشغول کردم و نرفتم  چیزی بگویم.  
موقع خواب زودتر از علی روی تخت رفتم و خودم را به خواب زدم ناراحتی و غرور با هم درگیر شدند و نفسم حکم بی محلی به علی را صادر کرد. جوابی  به دلجویی هایش ندادم و خوابیدم.  
صبح هم برای صبحانه و بدرقه اش بلند نشدم و باز خودم را به خواب زدم. به محض خروجش از اتاق بلند شدم و سمت آینه رفتم. بعضی وقت ها آنجا  برایم پیغام می گذاشت.  
با دیدن کاغذ چسبانده شده روی آینه، گل از گلم شکفت. با چشم و دل خواندمش  
رفعت جان من رو ببخش که ناراحتت کردم. اگر حرفی زدم به خاطر  خودت بود.  
یادت باشه دنیا گذرا هست.  
دوستت دارم همسر عزیزم. »  
دیگر توی دلم اثری از ناراحتی نبود.

برگرفته از صفحات 149 تا 151 کتاب

مشخصات

مشخصات محصول
شابک
978-964-02-3521-8
شناسه ملی
8918313
تعداد صفحات
328 صفحه
موضوع
شهدا-سرگذشتنامه
نویسنده
سمیرا اکبری
انتشارات
به نشر
سایز
رقعی
نوع صحافی
صحافی با چسب سرد
زبان کتاب
زبان فارسی

دیدگاه ها (0)