دینامیک به روز
کد محصول (574444)
کتاب "دینامیک به روز"
براساس زندگی مهندس بهروز پور شریفی
به قلم نصرت الله محمودزاده
اطلاعات بیشتر
بر اساس زندگی مهندس بهروز پور شریفی طراح طویلترین پل شناور تاریخ جنگهای جهان
در بخشی از کتاب می خوانیم:
همین که پورشریفی لیسانس گرفت، راهی خدمت سربازی شد. دوره آموزشی را در پادگان بروجرد گذراند. یک بار که آقاجان به دیدنش آمده بود، هنگام بازگشت، او و دوستانش مرخصی گرفتند و همراه آقاجان راهی تبریز شدند. برف سنگینی می بارید. سرما کشنده بود و استخوان سوز، جاده پربرف و تردد اندک. بین راه، یک چرخ پیکان پنچر شد و آقاجان در سرما رفت پایین. هنگام برداشتن چرخ یدک، ناگهان متوجه بسته ای در شکاف بین چرخ و بدنه پیکان شد. پاکت پاره شده و چند ورق کاغذ از آن بیرون آمده بود. آقاجان کاغذی را برداشت. با دیدن عکس یک روحانی چنان جا خورد که سوز سرما را فراموش کرد. از خودش پرسید اگر مأموران بین راه این اعلامیه آیت الله خمینی را از خودروی یک استوار شهربانی پیدا کنند، چه خواهد شد؟ مشغول تعویض لاستیک شد، ولی فکرش جای دیگری بود.
تا آقاجان به تبریز برسد، جلوی هر پاسگاه می مرد و زنده می شد. بعدها بهروز متوجه شد که آقاجان آن اعلامیه ها را دیده بود ولی جلوی دوستانش به رویش نیاورده بود. بهروز در پادگان گروهی تشکیل داده بود. آنها اعلامیه های امام خمینی را به سربازهای هم مسلک شان می دادند که وقت مرخصی به شهر خودشان ببرند. کسی هم با لباس سربازی به آن ها شک نمی کرد.
بهروز پس از اتمام دوره آموزشی به عنوان افسر وظیفه به پادگان سراب منتقل شد. حالا دیگر انقلاب و اعتراض مردم تقریباً علنی شده بود و پادگان وضعیت مناسبی نداشت. فرمانده پادگان با نگرانی در محوطه قدم می زد و به دنبال راه حلی برای کنترل پادگان بود. اغلب نیروها افسران جوانی بودند که شور انقلابی در سر داشتند. سرهنگ شنیده بود که در تظاهرات تهران مجسمه شاه را پایین کشیده اند. در اطراف مجسمه شاه در میدان اصلی پادگان قدم می زد و فکر می کرد: این روزها همه چیز بر ضد شاه است. اگر غفلت کنم ممکن است افسران وظیفه کار دستم بدهند.
وحشت زده و هراسان، افسر نگهبان را صدا زد که آن شب نوبت پورشریفی بود. به او دستور داد به کمک چند سرباز دور مجسمه شاه سیم خاردار بکشد و تمام ساعات شبانه روز در اطراف آن نگهبان مسلح بگذارد.
پورشریفی پا به زمین کوبید و از اتاق فرماندهی خارج شد.
روز بعد، هنوز خبری از سیم خاردار نبود و کسی هم پای مجسمه نگهبانی نمی داد سرهنگ برافروخته و خشمگین پورشریفی را احضار کرد و دلیل سرپیچی اش از دستورها را جویا شد. مهندس جوان خبردار ایستاد و زیرکانه گزارش داد: «قربان ابتدا تصمیم گرفتم این کار را انجام بدهم ولی فکر کردم که پادشاهان فقط در پناه عدل و اعمال حسنه خود می توانند در امان باشند و کاری از سیم خاردار برنمی آید لذا لازم ندیدم دور مجسمه سیم خاردار بکشم.»
سرهنگ چنان مشتی به سینه او کوبید که روی زمین افتاد. بیست روز حبس کشید تا فرمانده پادگان کمی نرم شد و آزادش کرد.
خبری در بین افسران و سربازها پیچیده بود که پورشریفی باید درباره آن تصمیم می گرفت. در اعلامیه امام خمینی آمده بود که سربازها از پادگان ها فرار کنند او شب هنگام به اتفاق چند سرباز دیگر فرار کرد. نیمه شب به خانه رسیدند که برای آقاجان و مادر غیر مترقبه بود. مادر باید برای این سربازهای فراری لباس تهیه می کرد و بعد آن ها می رفتند پی کارشان.
پورشریفی وارد یک زندگی نامعلوم شد. شهر به شهر می گشت تا شناسایی نشود. او کمتر به خانه می آمد تا برای پدر شهربانی چی اش دردسر درست نکند. یک هفته بعد، پورشریفی به خانه برگشت و لباس سربازی را بر تن کرد و به پادگان برگشت. فرمانده پادگان با دیدن پورشریفی گمان کرد که می تواند بقیه را از فرار بازدارد همان ابتدا او را پانزده روز راهی زندان انفرادی کرد تا بقیه حساب کار دستشان بیاید.
مامان فاطمه بی خبر از بهروز چشم انتظار خبری خوش بود. بیست روز بعد نیمه شب در خانه را زدند. مادر و بقیه وحشت زده از خواب پریدند.
دلهره شده بود سوهان اعصاب همه. چه کسی می توانست باشد؟ آقاجان با اضطراب در را باز کرد. آمرانه و نظامی پرسید« با چه کسی کار دارید؟» یکی از سربازها یادداشت کوتاهی از جیبش بیرون آورد و آن را به آقاجان داد. دستخط بهروزش بود بلافاصله به سربازهایی که به واسطه بهروز به آنجا پناه آورده بودند اجازه ورود دا.د مادر باید به آن ها لباس شخصی می داد تا راهی شهر خودشان شوند. آقاجان از همسایه های آشنا چند دست لباس گرم گرفت و به نظامی ها داد.
بهروز تا چند روز مانده به پیروزی انقلاب در پادگان ماند. او افسران و سربازها را روانه منزل آقاجان می کرد تا با لباس شخصی به مقصد خود بروند. دو سالی بود که آقاجان خودش را از خدمت در شهربانی خلاص کرده بود آخرین افسری که در خانه را زده بود خود بهروزش بود که برای همیشه پادگان را ترک کرده بود. او به جمعی پیوست که با مهدی باکری و آل اسحاق شده بودند یک گروه انقلابی فعال در خیابان های تبریز .آن ها تمام برنامه های ناتمام دوران دانشگاه را در دستور کار خود قرار داده بودند تا به سرمنزل پیروزی برسند.
دیگر پورشریفی بوی خوش آزادی را حس می کرد بویی نا آشنا که نمی دانست چگونه با آن کنار بیاید. در اوج انقلاب در روزهای بهمن 1357 در خیابان های تبریز قدم می زد و ناباورانه اخبار سقوط سلسله پهلوی را دنبال می کرد.
برگرفته از صفحه 37 الی 39 کتاب