سبد خرید شما خالی است

دختر شینا

کد محصول (447770)

(2)

کتاب" دختر شینا " خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر به قلم بهناز ضرّابی زاده

زمان باقی مانده
225,000 تومان
202,500 تومان

اطلاعات بیشتر

نویسنده آورده است: شرح حالت را شنیده بودم,پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی; با چه مشقتی, با چه مرارتی!می گفتی: « خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال یک نفر از جنس خودم آمده, نشسته روبرویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. وقتی با شما از حاجی می گویم, تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. بچه ها همیشه بهانه اش را می گرفتند, می گفتند: مامان همه باباهایشان می آید مدرسه دنبالشان, چرا ما بابا نداریم؟

در این کتاب از تولد قدم خیر تا شهادت همسرش حاج ستار ابراهیمی هژیر به زیبایی و روانی روایت شده. روایت خاطرات آنچنان ملموس است که مخاطب  به راحتی در فضای آن قرار می گیرد.در ابتدای این کتاب یادداشت تجلیل مقام معظم رهبری دام ظله العالی از کتاب دختر شینا آورده شده است.

                                                                                  بسمه تعالی

رحمت خدا بر این بانوی صبور و باایمان و بر آن جوان مجاهد و مخلص و فداکاری که این رنج های توانفرسای همسر محبوبش نتوانست او را از ادامه جهاد دشوارش بازدارد. جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدردانی شود.

در بخشی از این کتاب می خوانیم:

بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم, تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم:« نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک  است.»

این بار سرو صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا; اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. ادم هایی با صورت های بزرگ, با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود, با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد, دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: « ترسیدم چرا در نزدی؟!»

خندید و گفت:« چشمم روشن حالا از ما می ترسی؟!»

گفتم: « یک اهمی , یک اوهومی,چیزی .زهره ترک شدم.»

گفت: « خانم! به در زدم نشنیدی. قفل در را باز کردم, نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم, جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»

رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.

نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم, و صدایش را نشنیدم.

پرسید:« آبگرمکن روشن است؟! » بلند شدم و گفتم:« این وقت شب؟!»

گفت:« خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»

پرسیدم: شام خورده ای؟!

گفت: نه ولی اشتها ندارم.

کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. یکی دو قاشق که خورد,دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. صورتش را گرفته بود توی دستهایش و هق هق گریه می کرد.

گفتم: نصف جان شدم . بگو چی شده؟!

گفت: « چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانک این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن,نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»

(کتاب دختر شینا / صفحه 125 و 126 )

مشخصات

مشخصات محصول
نویسنده
بهناز ضرابی زاده
انتشارات
نشر سوره مهر
موضوع
خاطرات / همسر شهید/ جنگ عراق علیه ایران
شابک
978-600-175-262-9
تعداد صفحات
264 صفحه
سایز
رقعی
نوع جلد
شومیز (معمولی)
نوع صحافی
صحافی با چسب گرم

دیدگاه ها (0)