نورالدین پسر ایران
کد محصول (447643)
کتاب " نورالدین پسر ایران " به قلم معصومه سپهری به خاطرات سید نورالدین عافی می پردازد
اطلاعات بیشتر
آنچه در دست شماست روایت زندگی رزمنده ای است که مجروحیت های کم نظیرش در اوایل جنگ, او را به درجه جانبازی هفتاد درصد رساند اما نورالدین هجده ساله با همان بدن سراپا زخم که حتی قیافه اش را به هم ریخت, لحظه ای در بازگشت به میدان جهاد تردید نکرد. علاوه بر شرح حوادثی که او از معدود بازماندگان آن است, حضور او با آن شرایط جسمانینماد غیرت و اراده رزمندگانی است که با تمام هستی خویش در معرکه جنگ حاضر شدند و لحظه ای در عمل به امر امامشان کوتاهی نکردند.این کتاب خاطرات 77 ماه نبرد جانانه سید نورالدین عافی است.و همچنین مقام معظم رهبری دام ظله العالی تقریظی بر این کتاب نگاشته اند.
این کتاب در 18 فصل به ضمیمه عکس ها تنظیم شده است
فصل اول کوچه باغ های کودکی
فصل دوم کردستان
فصل سوم من ماندنی هستم
فصل چهارم دو برادر یک پرواز
فصل پنجم زخم بر زخم
فصل ششم اردوگاه شهدای خیبر
فصل هفتم پاسگاه زید
فصل هشتم زندگی در جنگ
فصل نهم کربلای بدر
فصل دهم گردان ابوالفضل
فصل یازدهم خداحافظ امیر
فصل دوازدهم کارخانه نمک
فصل سیزدهم غواصان حبیب
فصل چهاردهم زخم کربلای چهار
فصل پانزدهم خط شلمچه
فصل شانزدهم زهوار در رفته
فصل هفدهم وقتی اشک کم آوردم
فصل هجدهم دردهای ناتمام
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
طولی نکشید که خبر دادند دختری همه شرایط مرا قبول کرده است. اسمش "معصومه اشرفی" بود. حسن آمد که « آقا سید, بیا که قبول کردن! »
ـ ببین اون دیگه کیه که منو با این اوضاع قبول کرده!
یکی از بچه های اطلاعات هم سراغم آمد که: « مثل اینکه قراره با ما فامیل بشید؟!
ـ پس فامیل شما هستن!
ـ بله. دختر عموی بنده هستن... حالا شما چطور آدمی هستی؟
خنده ام گرفته بود. فهمیدم برای تحقیق آمده است. گفتم: « همینم که می بینی! در ضمن درسته که نیروی اطلاعاتی اما کمی ناشی هستی که اومدی از خودم می پرسی. برو از ده, از محله بپرس.»
ـ نه! می خوام از خودت بپرسم. می خوام بدونم زندگیتو چطور می گذرونی ... کارت چیه؟
ـ زندگیم توی جبهه است, کاری به جز جنگ هم فعلا برام مهم نیست. چیزی هم ندارم. حتی چهار قران پول هم ندارم. تا وقتی جنگ هست وضع من هم همینه!
بالخره قرار شد شخصا به دیدن دختر خانمی بروم که مرا با شرایط سختم پذیرفته بود.در خانه یادم می دادند چه کنم و چه بگویم اما همین که آنجا رسیدیم همه چیز یادم رفت.ضمن این که در دلم او را که رزمنده مجروحی مثل مرا به همسری می پذیرفت تحسین می کردم اما حاضر نبودم وعده و وعید بدهم و با جدیت گفتم: « گاهی پیش می آید که من شش ماه در جبهه می مانم و به مرخصی نمی آیم. تو زمین خدا هیچی ندارم, بدنم هم درب و داغون است.» انصافا هرچه گفتم پذیرفت. با اینکه فقط شانزده سال داشت اما آماده بود او هم زندگی و آرزوهایش را وقف جبهه کند. 10 / 10 / 1363 سر سفره عقد نشستیم.
( کتاب نورالدین پسر ایران / صفحه 237 )