مربع های قرمز
کد محصول (447915)
کتاب "مربع های قرمز " خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از دوران کودکی تا پایان دفاع مقدس به قلم زینب عرفانیان
اطلاعات بیشتر
کتاب مربع های قرمز خاطرات حاج حسین یکتا است. او دلیل مکتوب کردن خاطراتش را اینگونه بیان می کند «پنج سالی می شد که قصد کرده بودم خاطراتم را مکتوب کنم مخصوصا وقتی مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای مطلبی را مبنی بر ناتمام ماندن جنگ یک رزمنده تا نوشتن خاطراتش فرمودند, برای نوشتن و نشر خاطراتم مصمم تر شدم. هرچه از رشادت همرزمانم و غربت و مظلومیتشان می دانستم در روایت گری هایم گفته بودم. با مکتوب کردن خاطراتم دنبال ناگفته ای از بچه ها بودم. دنبال سبک زندگی کردنشان, سبک عبادتشان, سبک رفاقتشان, دنبال سبک زندگی کردنشان در جنگ. سبکی که این روزها جایش بین جریان زندگی جوانان به شدت خالی است.
این کتاب در 14 فصل تنظیم شده است
فصل اول صدای انقلاب
فصل دوم جنگ که بچه بازی نیست
فصل سوم روپوش های سرخ و سفید
فصل چهارم لباس خاکی ها
فصل پنجم شهادت حساب و کتاب دارد
فصل ششم خداحافظ فرمانده
فصل هفتم مربع های قرمز
فصل هشتم انگار جنگی نیست
فصل نهم به فاو خوش آمدید
فصل دهم چشم شیشه ای
فصل یازدهم راه خون
فصل دوازدهم زیردریایی
فصل سیزدهم دختر مردم
فصل چهاردهم تلخ تر از زهر
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
این همه ترکش ریز و درشت چه طور راهشان را از بین ما باز کرده بودند؟ یک بند انگشت خاک روی سر و صورتمان نشسته بود.فکر کردم شهادت لبخند زد و از یک قدمی ام گذشت تا بفهمم شهادت حساب و کتاب دارد. در آن اعزام و اتفاق هایش هیچ چیز مثل آن روز پای ارتفاعات لری حالم را زیر و رو نکرد. هنوز هم با یادآوری خاطره آن دو نوجوان گردان سیدالشهدا بغض می کنم. دلم می خواست داد بزنم. صورت کم مو و بچگانه شان دلم را چزاند. پشت تخته سنگ, دست گردن هم انداخته بودند بلکه گرم شوند. همه تنم تلخ شد. دایره خون روی زمین, زیر سینه شان لخته شده بود. بچه ها نمی توانستند بدن های لاغر و یخ زده شان را از هم جدا کنند. آقای احمدلونگاهشان می کرد و لب هایش روی هم می لرزید. چند نفر با احتیاط روی قاطر گذاشتندشان تا طناب پیچشان کنند. در دل کوهستان, پای ارتفاعات لری وسیله دیگری برای عقب بردنشان نبود. برای شناسایی آمده بودیم که در مسیراین دو نوجوان سر راهمان را گرفتند.با صورت های بی روح و یخ زده.
شب پیش که منطقه در آتش می سوخت اینجا تیر خورده بودند. پشت تخته سنگی در انتظار رسیدن نیروهای امداد به همدیگر پناه برده بودند. نیروها مشغول بستن تن یخ زده بچه ها روی قاطر بودند که آقا مهدی با موتور رسید. صورتش از سرما سرخ شده بود. بدن یخ زده بچه ها را که دیدبغض در گلویش گره خورد.هیچ حرفی نزد. سرش را پایین انداخت. کنار رود نشست. لرزه ای در شانه هایش افتاد و هق هق گریه اش بلند شد. یکی یکی بغض مان می ترکید.
( کتاب مربع های قرمز / صفحه 185 و 186 )