دلم تنگه براتون
دلم تنگه براتون
کد محصول (448728)
کتاب"دلم تنگه براتون" زندگینامه و خاطرات طلبه و دانشجوی شهید علی عباس حسین پور
اطلاعات بیشتر
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
نماز جماعت را میخواستیم داخل سنگر برگزار کنیم. خیلی علاقه داشتم که علی عباس امام جماعت ما شوند و به او اقتدا کنیم. ولی با حجت و حیایی که ایشان داشت به هیچ عنوان قبول نکرد. متانت خاصی داشت. در چهرهشان همه خوبی ها را می دیدیم. خوشحال بودیم که در کنار ایشان، در یک زمان و در یک سنگر و یک جبهه خدمت کردیم. همیشه در برابر دوستان از حق خودش می گذشت، حتی اگر حق با ایشان بود. وقتی که بعدها اطرافیان می فهمیدند که حق با او بوده، بیشتر به ایمان میآوردند. یک شب بیشتر بچه ها حالت مسمومیت برایشان پیش آمد و توانایی نگهبانی نداشتند، من به اجبار حدود بیست ساعت سر پست بودم..چهارونیم صبح برگشتم سنگر، دیدم همه خواب هستند ولی عباس در حال نماز خواندن است. نمازش که تمام شد نگاهی به من کرد و به حالت شرمندگی سرش را پایین انداخت. گفتم: چی شده چرا ناراحتی؟ گفت: من دیشب تا صبح استراحت میکردم ولی تو داشتی نگهبانی می دادی. به او گفتم دست خودش نبود، نمیتوانستی.عباس بعدها به من میگفت: باید دینی که نسبت به شما دارم را ادا کنم. آقای اسلام دوست میگفت: نوبت علی عباس بود که در بیرون سنگر نگهبانی دهد. نگهبانی به این صورت بود که بچه ها تا صبح، دو ساعته و شیفتی نگهبانی میدادند. ولی آن شب علی عباس و یکی دیگر از رزمندهها تا موقع سحر خودشان نگهبانی دادند و بچههایی را که نوبتشان بود بیدار نکردند و از خوابشان گذشتند. فردای همان شب، تقریباً ساعت 3 بعد از ظهر کمکهای مردمی رسید و آنها را تقسیم کردند. علی عباس و همان رزمنده که شب تا سحر را نگهبانی دادند، چیزی از آن کمکها نخوردند! آنجا فهمیدم که روزه گرفتهاند.آقای سپهوند میگفت: یک شب بیرون سنگر رفتم. دیدم پشت سنگر، علی عباس چفیه اش را پهن کرده و مشغول نماز شب است. او حال عجیبی داشت. گرم راز و نیاز بود. او در پشت سنگر طوری نماز می خواند که زیاد جلوی دید دیگران نباشد و برای بچه ها مزاحمت ایجاد نشود. دیدم دارد راز و نیاز می کند. من هم به داخل سنگر آمدم. خیلی تحت تاثیر او قرار گرفته بودم. از آن به بعد سعی کردم مانند او باشم. مدتی بعد یکی از رزمندهها پیش من آمد و گفت: آقای حسین پور به من پول کرایه داده تا به مرخصی بروم. میخواهم ببرم به او پس دهم. وقتی که پیش او رفت، علی عباس پول را نگرفت و گفت من همین جوری به شما پول دادم. همه با هم برادریم و برای یک دعا به خاطر تلاش میکنیم.
برگرفته از صفحه 75 و 76 کتاب