سبد خرید شما خالی است

مهاجر سرزمین آفتاب

کد محصول (448797)

(2)

کتاب "مهاجر سرزمین آفتاب" خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران

زمان باقی مانده
148,000 تومان
133,200 تومان

اطلاعات بیشتر

همین که پا به اتاق گذاشتم، برادرم هیداکی، با توپ پور به سراغم آمد و، در حالی که پدر و مادرم می شنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت: تو هیچ می فهمی زندگی با یک مسلمان چه سختی هایی دارد؟! آنها هر گوشتی نمی خورند، شراب نمی خورند. اصلاً تو میدانی ایران کجای دنیاست؟که می‌خواهی خاک آبا و اجدادی ات را به خاطرش ترک کنی؟هیداکی رگ غیرت برادری اش می جوشید و صورتش مثل کوره سرخ شده بود. بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛ همانجا که اتسوکو و نشست ه بود و با غیظ و غضب نگاهم می‌کرد. ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد دوست داشتم از خانه بیرون می‌زدم و صاف می رفتم مقابل شرکت مرد ایرانی و از او خواهش می کردم در خانه ما را نزند و مرا فراموش کند.

می خواستم خلوتی پیدا کنم و پنهانی اشک بریزم. خواهر بزرگترم اتسوکو سکوت کوتاهی کرد و یکباره و با تندی و عصبانیت گفت: تو می خواهی آبروی ما را ببری. ما ژاپنی هستیم و نمی‌توانیم با بیگانها وصلت کنیم. با او یکی به دو نکردم احترامش را نگه داشتم و حرفی نزدم. اما از درون داشتم ویران می شدم.

روز بعد، پدرم و مادرم گفتند: کونیکو بهتر است که مدتی بروی پیش خاله ات و آنجا زندگی کنی. باز هم حرفی نزدم. پیدا بود همه اعضای خانواده می‌خواهند با تبعید من‌هوای دوستی این جوان ایرانی را از سرم دور کنند.

به تصمیمشان احترام گذاشتم و عازم استان یاماگوچی شدم. خاله ام پس از جنگ از روستایی در حوالی ساندا به یاماگوچی که به اشیا دور بود، رفته بود. من را که دید خوشحال شد و با اینکه ازدواج کرده بود و مثل گذشته با هم صمیمی بودیم سعی کردن حرفی از عشق و عاشقی نزنم. هر روز بیشتر از روز قبل به جوانان ایرانی فکر می‌کردم، برخلاف آنچه خانواده می پنداشتند که بعد از یک ماه دوری هوای ازدواج از فکرم پریده است یاد او هر روز در دلم بیشتر می شد. آخر ماه پدر و مادرم با این خوش باوری که من مرد ایرانی را فراموش کردم به خاله ام پیغام دادند که کونیکو را برگردان به خانه.

از خاله مهربان و مهمان نواز خداحافظی کردم و به ایستگاه قطار رفتم توی قطار دلم گرفته بود هم از دوری خاله هم از دیدن خانواده‌ای که در چشمشان تصویر دختری را داشتم که میخواهد بی آبرویی شان کند، هم از ندیدن مردی که با دو دیدار انگار سالها بود او را می‌شناختم و به او ایمان داشتم. در این افکار بودم که قطار از ایستگاه یاماگوچی دور شد و در بین راه در ایستگاه شهر کوبه توقف کرد. تعدادی مسافر پیاده و تعدادی سوار شدند. سرم را بالا آوردم قلبم ریخت جانم به تپش درآمد.بهت زده و متحیر فقط نگاه می کردم. باورم نمیشد. جوان ایرانی، به شکل کاملاً اتفاقی، بدون هماهنگی و آگاهی از حضور من، وارد کوپه قطار شد و جلوی من ایستاد و سلام داد و لبخند شیرین حواله کرد و گفت :خانوم یامامورا، قسمت را میبینی، ما باز هم به هم رسیده‌ایم من شک ندارم که در این اتفاق پیش بینی نشده دلیلی وجود دارد.

برگرفته از صفحه 59 و 60 و 61 کتاب

مشخصات

مشخصات محصول
نویسنده
حمید حسام،مسعود امیرخانی
انتشارات
سوره مهر
موضوع
جنگ ایران و عراق-خاطرات
شابک
978-600-03-3466-6
شماره کتاب شناسی ملی
6145565
تعداد صفحات
248 صفحه
سایز
رقعی
نوع جلد
شومیز (معمولی)
نوع صحافی
صحافی با چسب گرم

دیدگاه ها (0)