یک عاشقانه نه چندان ساده
کد محصول (448876)
یک عاشقانه نه چندان ساده( روایتی از زندگی فاطمه عسگریان، همسر جانباز شهید محمد کاظمی) به قلم: فرزانه ملکی
اطلاعات بیشتر
یک عاشقانه نه چندان ساده( روایتی از زندگی فاطمه عسگریان، همسر جانباز شهید محمد کاظمی) به قلم: فرزانه ملکی
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
راضی ام به رضای خدا:
حالا که خودم اولاد دارم ،فکرش را که می کنم ، می بینم حق داشت نگران باشد. پدرم را می گویم. آدمیزاد خاصیتش این است؛حاضر است خودش هزار تکه شود ولی خار به پای بچه اش نرود؛ آن هم بچه ای که سختی نکشیده، رنج ندیده. با اینکه روستازاده بودم، سختی نکشیده بودم.
من در روستای داوران به دنیا آمده ام. داوران حدود 25 کیلومتر با رفسنجان فاصله دارد. روستای بزرگ و سرسبزی است؛ یعنی بود. حالا که دیگر آب ها آب رفته اند و درخت ها،یا خشکیده اند یا درحال خشک شدنند. خشک خشک هم که نه؛ لب جاده که می ایستی و روستا را نگاه می کنی، انگار پیرزنی چروکیده که هنوز هم می توان ردپای بهار جوانی را در صورتش دید.
شناسنامه ام از خودم دوسال بزرگ تر است. مال خواهری است که دوسال بزرگ تر از من بوده ولی بیمار می شود و طاقت نمی آورد. عمرش به دنیا نبود. وقتی من به دنیا می آیم، پدرم را برده بودند اجباری. مادرم نامه می نویسد که :«بیا برای دخترت شناسنامه بگیر.» پدرم هم در جوابش می نویسد:« شناسنامه آن یکی را بگذار برای این یکی !»
این طور، اسمم می شود «فاطمه» و سال تولدم 1343. هنوز به دنیا نیامده دوساله می شوم!
شش تا بچه بودیم.من فرزنده دوم بودم،دختر اول. خانه مان بزرگ بود. به سبک خانه های قدیم.یک باغچه بزرگ وسط حیات بود و دور تا دورش اتاق. توی هر اتاق یک خوانواده.بعد ها عموهایم هر کدام برای خودشان خانه ساختند و رفتند. ما ماندیم و پدر بزرگ و مادر بزرگم. آن سال ها روستا غرق نعمت بود. آب فراوان بود و خاک مهربان.میوه ، سبزی،صیفی جات، گوشت و نان و لبنیات هرکدام از بهترینش . اگرهم کسی دستش تنگ بود ، بقیه کمکش می کردند.مهربانی هنوز از دل ها نرفته بود.
برگرفته از صفحه (11)