زندان الرشید
کد محصول (449132)
کتاب"زندان الرشید"خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه سردار علی اصغر گرجی زاده
اطلاعات بیشتر
این کتاب مشتمل بر خاطرات سردار علیاصغر گرجیزاده؛ رییس ستاد قرارگاه سپاه ششم و از همرزمان سردار شهید علی هاشمی دوران از دوران جنگ و اسارت است. شروع خاطرات این کتاب همزمان با سقوط قرارگاه سپاه ششم است که با محوریت حوادث زندان الرشید ادامه مییابد و همزمان با روز آزادی سردار گرجیزاده به پایان میرسد .هم چنین، مخاطب از دل خاطراتی که راوی در درون خود مرور میکند، با تولد و حیات گذشته او آشنا میشود.
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
محمد حالت غش پیدا کرد و کنار نگهبان روی زمین افتاد. نگهبان که انتظار این حادثه را نداشت، تا محمد افتاد صدا زد: «رستم، اکبر، بیایید. محمد از حال رفت.» از این موقعیت استفاده کردم و چوبی را که می خواستم، برداشتم و زیر لباسم پنهان کردم و به اتاق رفتم. بچه ها ده دقیقه کنار محمد بودند تا به اصطلاح حالش خوب شد. وقتی بچه ها به اتاق برگشتند، محمد گفت : «مزد این هنرپیشگی ام را چه کسی میدهد؟» چوب را به بچهها نشان دادم و گفتم: «باید کمی طناب پیدا کنیم. میتوانیم با الیاف پتوهایمان طناب نسبتاً محکمی درست کنیم.» دست به کار شدیم و توانستیم از یک قسمت از پتوی اتاق یک طناب دو سه متری درست کنیم. کارهایمان را که تمام کردیم گفتیم: «حالا نوبت اصل قضیه است.»
رستم گفت: «علی تو را به خدا حواست را جمع کن تا هم خودت را به کشتن ندهی هم ما را.»
مگر چه شده؟ دارم فقط امتحان می کنم. خطری که ندارد!
_آخر همین امتحان هم می تواند سرما را به باد بدهد.
_به دلت بد راه نده! انشالله اتفاقی نمیافتد.
میله های پنجره تو پر و خیلی محکم به هم چسبیده بودند. با طناب و چوب عملیات را شروع کردیم و بعد از یک ساعت تلاش موفق شدیم فاصله میله ها را زیاد کنیم؛ در حدی که راحت سرمان از میان آنها رد می شد.
اکبر که انگار ترسیده بود گفت: «راستی علی آقا، اگر وضع برای فرار مهیا بشود، فرار می کنی؟ می دانی پشت این دیوار چیست و چه کسانی هستند؟ باور کن در همان دقیقه اول همه ما را دستگیر می کنند.»
_حالا چرا اینقدر آیه یأس میخوانی؟ هنوز که خبری نشده.
_آخر برادر جان، گیرم میله ها را هم کندی، آن ورقه ای که جلوی پنجره جوش داده شده را چه می کنی؟
برگرفته از صفحه 620 و 621 کتاب