ملاقات در شب آفتابی
ملاقات در شب آفتابی
کد محصول (446896)
کتاب حاضر می تواند خواننده را با زندگی جانبازانی آشنا کند که از سکه های رایج آن روزگار،ایثار و شهادت فراوان خرج کرده اند تا پرچم افتخار و سربلندی را بر فراز کشور عزیزمان به اهتزاز در آورند...
اطلاعات بیشتر
جانباز حسینی گفت:سلام برادر...
صدایش می لرزید.جانباز کیانی لبخند زد.گفت:تن این صدا سالهاست که توی گوشم است.
جانباز حسینی گفت:کمی بچرخ به راست و مستقیم بیا.
من لبم را محکم گزیدم.جانباز کیانی قدمی به راست برداشت و مستقیم پیش آمد و برابر جانباز حسینی ایستاد.جانباز حسینی گفت:ببخش که گفتم بیا و خودم نیامدم.من هنوز هم قدرت تکان خوردم ندارم.
جانباز کیانی گفت:من هم هنوز دو چشمم را ندارم.و هر دو دستش را دراز کرد.جانباز حسینی آن دودست را گرفت.من به صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.جانباز کیانی جلوی ویلچر نشست.جانباز حسینی گفت:حالا چکار کنیم؟
جانباز کیانی گفت:هنوز در تیررسیم؟
جانباز حسینی گفت:هنوز در تیررسیم.
جانباز کیانی گفت:پس تو چشم شو من پا.
جانباز حسینی سر جانباز کیانی را در بغل گرفت و هق هق کنان گفت:اگر باز به خواب بروم چه؟...