سلام بر ابراهیم جلد دوم
کد محصول (447178)
ادامه زندگی نامه و خاطرات پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی
اطلاعات بیشتر
اوضاع جوانان محله ما روز به روز بدتر می شد. هر روز غروب، دسته دسته جوان ها را می دیدم که به سوی کاباره و مشروب فروشی ها می رفتند. هر روز هم تعداد این مراکز فساد در جنوب تهران بیشتر می شد.
اهل دین و ایمان، روز به روز از تعدادشان کاسته می شد و در عوض، جوان های معتاد و مست، جای آنها رو می گرفت!
این اوضاع را در اوایل دهه پنجاه در محله ی خودمان شاهد بودم. من با اینکه در یک خانواده ی روحانی بزرگ شده بودم، اما در آستانه بلوغ، هر روز چنین جوانان را در کوچه و محله می دیدم. شک نداشتم که این موج فساد، مرا هم با خود خواهد برود.
مدت کوتاهی بود که به زورخانه حاج حسن نجار می رفتم. کمی زور بازو پیدا کردم. یک روز متوجه شدم که جوان های انتهای کوچه ما، برای عبور دختر ها مزاحمت ایجاد کرده اند. برای همین با چند نفر از دوستام مثل مهدی، حسن قمی و (شهید) سید جواد مجد پور به سمت آنها رفتیم تا یک دعوای حسابی راه بیندازیم. مهدی با اینکه قد و میرزاکوچک بود اما یک قمه با خودش آورد و داد و بیداد می کرد! کار بالا گرفت. هنوز به صورت جدی دعوا شروع نشده بود که چند نفری جلو آمدند و.ما را آشتی دادند.
یکی از کسانی که آن روز برای اولین بار دیدم، جوانی به نام ابراهیم هادی بود. ابراهیم از قبل با مهدی دوست بود و من را هم می شناخت، اما من او را ندیده بودم. آن دعوا باعث آشنایی و رفاقت ما با بچه های ته کوچه شد. ابراهیم بعد از اینکه موضوع دعوا را به اتمام رسی، رو به من با لبخند گفت: «شما چه کاره ای، وقت بیکاری چه می کنی؟»
گفتم ما روزها سرکار توی بازار و شبها می رویم زورخانه، اگه دوست داشتی شما هم بیا، نزدیکه، اون طرف خیابان، بغل مسجد سلمان. زورخانه حاج حسن نجار.
برگرفته از صفحه 26 کتاب