سبد خرید شما خالی است

به مجنون گفتم زنده بمان جلد دوم شهید مهدی باکری

کد محصول (448662)

(4)

کتاب"به مجنون گفتم زنده بمان"شهید مهدی باکری به قلم فرهاد خضری

زمان باقی مانده
105,000 تومان
94,500 تومان

اطلاعات بیشتر

«به مجنون گفتم زنده بمان؛کتاب دوم» روایت هایی است درباره ی مهدی باکری؛از چشم کسانی که او را دیده اند.

در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:

غلامحسین شیشه گری

آقا مهدی تا بدر خودش را کنترل کرد و نگذاشت کسی بفهمد کمرش شکسته.من هم زیاد بهش نزدیک نبودم.مامورم کرده بود بروم قایق هایی بسازم که بشود روی آن دوشکا نصب کرد،یا با آن خودرو برد آن طرف آب.ما آن موقع شناور بزرگ نداشتیم،اگرهم بود نمی شد آورد انداخت توی هور.باید یک جور شناور خیبری می ساختیم که بشود روی آن موتور وصل کرد تا بتواند سه چهارتن بار ببرد.یکی از آنها را قبل از بدر ساختیم.آقا مهدی خیلی خوشش آمد گفت«حالا یک چیزی بساز که بشود دوشکا هم روی آن وصل کرد.طوری که،هم تیرانداز هم سکاندار پشت یک پوشش زرهی قرار بگیرند و مشکلی برایشان پیش نیاید.»

رفتیم یک زره گذاشتیم وسط شناور،طوری که سنگینی اش یکسان باشد،بعد بتون ریزی کردیم و دوشکا را جا انداخیتم.برای تمرین هرچی تیراندازیکردیم کمانه کرد و هیچ مشکلی به وجود نیامد.سریع چندتا از آنها را برای خط شکنی ساختیم و من تا آخرین لحظه های بدر مشغول آنها بودم،البته با نظارت مستقیم خود آقا مهدی.

من آقا مهدی را یک روز قبل از عملیات دیدم،توی ماشین و در سه راهی خرمشهر،چراغ زدم که نگه دارد،نگه داشت آمد پایین،باهم حرف زدیم.حس کردم مثل همیشه اش نیست و یک حال خاصی دارد که گفتنی نیست.از شناورها هم پرسید،برایش گفتم داریم چکار می کنیم.گفت:«اگرتوانستید این آخری را تا دوازده شب برسانید دیگر نفرستیدش آن جا.»

ما سه شیفته کار می کردیم.این آخری را تا نه شب آماده کردیم و فرستادیمش،خودم هم رفتم.شناور را انداختیم روی آب دوشکاچی ها سوار شدند.دوشکاها را سوار کردند رفتند جلو.وقتی رسیدیم دیدم آقا مهدی توی قرارگاه شناور خودش نیست و رفته جلو.به ما گفتند:«همین جا بمانید تا خبرتان کنیم.»

شب عملیات شد.هرجوری بود،یک روز قبل از شهادت آقامهدی،با تماس های زیاد بالاخره توانستم راضی اش بکنم بروم پهلوش،رفتم آن طرف آب،رسیدم به سنگرشان.دوربین عکاسی ام هم برده بودم.چندتا عکس از آنها و از آنجا گرفتم.

آقا مهدی گفت«می دانی برای چی صدات کرده ام،غلامحسین»

گفت«بچه ها آن طرف دجله اند،نیاز به پل دارند.می خواهم بروی پل های خیری را بفرستی بیایند اینجا.یک جرثقیل هم از هرجا که توانستی بیاورید و پل خود رو بزنید که بتوانند بیایند داخل کیسه ای.»

رفتم آنجا دیدم فقط یک پل نفر بر هست،دیگر نمی توانستم تابع احساسات  باشم که باید حتما توی خط بمانم بجنگم،چون آنجا واقعا به یک پل خودرو احتیاج داشت.برگشتم آمدم چندتا از آن پل ها را تا ساعت یازده شب فراهم کردم.چندتا خشایار هم پیدا کردیم که پل ها  را با آنها یدک بکشیم ببریم آن طرف دجله.می خواستیم تا صبح بارشان بزنیم که آمدند گفتند«نروید آن طرف !»

گفتیم«چرا؟»

گفتند«دستور است که هیچ قایقی نباید برود.»

از کجا می دانستم که چه بلایی سرآقا مهدی آمده و این دستور هم...

گاهی خیلی دلم برای آقا مهدی تنگ می شود.سه سال با او بودم.این سه سال از بهترین دوران زندگی ام بود.بخصوص وقتی سر سفره از زبان خودش می شنیدم«اگر نیاز نبود انرژی داشته باشم وقت خودم را صرف غذا خوردن نمی کردم می رفتم سراغ کار بچه هام.»

شما اگر بودید دلتنگ همچو مردی نمی شدید؟

برگرفته از صفحه 159 کتاب

 

مشخصات

مشخصات محصول
نویسنده
فرهاد خضری
انتشارات
روایت فتح
موضوع
خاطرات-شهدا-دفاع مقدس
شابک
978-699-330-212-9
شماره کتاب شناسی ملی
80-9994م
تعداد صفحات
232 صفحه
سایز
رقعی 18 در 13 س
نوع جلد
شومیز (معمولی)
نوع صحافی
صحافی با چسب گرم

دیدگاه ها (0)