فهیمه
فهیمه
کد محصول (448891)
کتاب"فهیمه"زندگی نامه ی داستانی فهیمه محبی(مدیر دانشنامه تشیع) به قلم نفیسه ثابت
اطلاعات بیشتر
فهیمه محبی اصالتا اهل انجدان از توابع استان مرکزی است. پدرش وکیل و همسرش خلبان هوانیروز ارتش بود که در زمان رژیم شاهنشاهی در حادثه ای مشکوک هلی کوپتر حامل آنها سقوط کرد و کشته شد.
فهیمه محبی چند سال پس از این اتفاق به لندن رفته و در آنجا به فعالیت های ضد رژیم شاهنشاهی مشغول شد و پس از پیروزی انقلاب به ایران بازگشت.
زمانی که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد، پسر کوچکش سعید محبی رهسپار جبهه شد و در عملیات آزادسازی خرمشهر به فیض شهادت نائل آمد.
او پس از شهادت پسرش نیز عازم مناطق عملیاتی شد و به همراه پری داودیان به کمک رسانی پشت جبهه مشغول می شود که این اقدام تا پایان جنگ ادامه یافت.
با اتمام جنگ، او انتشاراتی را به نام پسر شهیدش تاسیس کرد و دایره المعارف تشیع را به چاپ رساند، او در راه چاپ کتاب ها تمام دارایی اش را خرج می کند.
فهیمه سرانجام در سال 88 بر اثر ابتلا به بیماری سرطان جان به جان آفرین تسلیم می کند.
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
همین بود. همین حس رضایت و شادی! سعید همین را برای فهیمه جانش می خواست. همین حس را، با مردم بودن را، زندگی بدون فکر و خیال را. چادرهای خانوارها تمام شد. پری فهیمه را بیرون آورد : «میخوای تا آن جلو ببرمت؟ »
فهیمه نگاهی به پری انداخت: «یعنی اونجایی که جنگه؟ اونجایی که تیر در میکنند؟»
پری غش غش خندید: «اینجا هم جنگه! نمیبینی مردم چطور آواره شدن؟ فقط هنوز تیر به اینجا نرسیده!»
چشمهای درشت و کشیده اش را از فهیمه گرفت و کوههای بلند شمال شهر را نشان داد : «ولی معلوم نیست همینطور باقی بمونه!»
جیپ قراضه ای جلوی چادر ها بود. راننده با دیدن پری، استارت زد. پری پرید پشت جیپ، در را با دستش باز نگه داشت تا فهیمه هم سوار شود. فهیمه سرش را از در برد داخل و سر تا ته جیپ را نگاه سرسری انداخت: «با این؟»
_جنگ دیگه! مگه خودت نگفتی؟ بیا بالا!
راه افتادند سمت گیلانغرب. اوکوه های سرسبز و پیچیده به همه جاده را کنار می زدند و خودشان را میانداختند وسط راه. فهیمه نمیتوانست چشم از این همه زیبایی بردارد. هر منطقه را که رد میکردند، پری توضیح میداد : «این قسمت دست بسیجه... اینجارو سپاه اداره میکنه... ارتشی ها اینجا مستقر.» جیپ هن و هن کنان شیب دامنه کوه را بالا رفت و خودش را به چادرهای عشایر رساند. درست همانجایی که گلوله میزدند، خط مقدم گیلانغرب
برگرفته از صفحه 297و 296 کتاب