بمو
بمو
کد محصول (448937)
کتاب"بمو" خاطرات شناسایی قصر شیرین و ذهاب یه قلم اصغر کاظمی
اطلاعات بیشتر
کتاب "بمو"، خاطرات شناسایى مناطقى از جنوب غرب و غرب کشور در دوران دفاع مقدس و به روایت 10 نفر از فرماندهان و رزمندگان ایرانى را در 5 فصل و همراه تعداد قابل توجهى عکس، کروکى و نقشه های رنگى مختلف از عملیاتها و مناطق عملیاتى دربر دارد.
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
عملیات بمو به تعویق افتاد و رسما معلق شد. انبوهی از نیرو در اردوگاه سرگردان شده بودند و انتظار می کشیدند و ما گرفتار بودیم. هر لحظه که می گذشت،ارتش عراق آماده تر می شد. به وضوح می توانستیم حالا حالت آمادهباش آنها را حس کنیم. گاهی فکرهای ناجوری به سرم میزد .ناخواسته به یاد والفجر مقدماتی می افتادم. آن تجربه هرگز از ذهنم پاک نمی شود. ما پیشتر چوب ستون پنجم را خورده بودیم. از کجا معلوم که باز گرفتار ستون پنجم نشده بودیم.
با این افکار درگیر میشدم و تک تک افراد گمشده را بررسی می کردم. قهرمانی و سعید قدیمی بودند و بارها امتحانشان را پس داده بودند. می ماند آخرین نفر که عسگری بود و از آن بسیجی های مخلص و نماز شب خوان .
آنچه نمی بایست به سرمان می آمد، آمده بود. گشتیم و نتیجه نگرفتیم.
چند روزی از تعلیق عملیات گذشت .ضربه سختی به ما وارد شده بود .خبردار شدیم که گردانهای رزمی در حال بازگشت هستند.
از تیپ یک لشکر حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم، دو گردان نیرو به اردوگاه تاکتیکی آمده بودند. از تیپ دو هم چند گردان آماده بودند. گردانهای ارتش هم بودند .با خود گفتم :طولی نمی کشد که همه آنها منطقه را ترک خواهند کرد.
به روزهای آخر مهر نزدیک میشدیم. آرامشی مرموز در منطقه حکم فرما شده بود؛ آن هم زمانی که می بایست پر از شور و غوغا می بود.
عملیات والفجر 4 شروع شده بود. کجا؟ در دشت شیلر و منطقه پنجوین عراق. گردان های ما رفته بودند. آن شب، هاله ای از نور منور ها را می دیدم و صدای خفیف از انفجارها میشنیدم. فاصله منطقه دربندی خان تا شیلر را به 100 کیلومتر هوایی می رسید. بنابراین میتوانستیم شاهد آتش ها باشیم. با این توصیف می بایست و مو را ترک می کردیم ؛آن هم با دلی پر درد.
بمو میماند با تمام رازهایش. درهای بسته اش باز نمی شدن.د مثل اینکه کسی نیامده و رفته باشد. آیا ما در بمو جادو شده پوست نترکانده بودیم؟ آیا ذره ذره گوشت تنمان در بمو آب نشده بود؟ آیا زخمی نشده بودیم؟ خسته ،تشنه و مریض نشده بودیم؟ شهید نداده بودیم؟ شبهای پرستاره بمو شاهد است که چه کردهایم. ماه درخشان، بادهای سرد و سرخ، سنگها و صخرهها شاهد اند. این راهها شاهد اند؛ آفتاب داغ ،سینه های سوخته، یک مشت خاک، غارها، چشمه سارها ،دیوارهای عظیم ،رد پاهایی که پاک می شدند ،پوکه های زیر دوشکا، بن بست ها، آبشار خشک ،شیارها و درها. ما چیزی به جا نگذاشته بودیم ؛ولی نفس داغمان که در فضای بمو مانده بود. نشانه ها که مانده بودند؛ گزارشها، یادها، خاطرات، آن مار که سر راهم سبز شده بود و آن تیرها که به طرفمان شلیک شده بود .ما نتوانستیم طلسم بمو را بشکنیم؛ ولی تا دم دروازه آن پیش رفته بودیم ،حتی فراتر از آن .اگر کسی نداند، جادوگر پیر بمو که میداند.
برگرفته از صفحه 520 و 521 کتاب