نعمت جان
کد محصول (449002)
کتاب"نعمت جان" روایت زندگی صغری بستاک امدادگر بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک
اطلاعات بیشتر
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
آخرهای سال 62، توی عملیات خیبر خیلی از اندیمشکی ها شهید شدند. رخت شوی خانه بودم که خبر شهادت پسر 16 ساله خانم زارع را شنیدم؛ اما خانم زارع آمده رختشویخانه. خیلی تعجب کردم. گفت: «جنازه ی پسرم رو که هنوز نیاوردن و میگن مفقوده. توی خونه کاری ندارم بمونم. می آم اینجا حداقل کمکی می کنم.» اصلا ندیدم گریه یا بی تابی کند. حتی سعی میکرد بگوید و بخند تا رومیه دیگران را عوض کند. خیلی زن صبوری بود. نه فقط علیرضا، خیلی از رزمندههای اندیمشکی توی عملیات خیبر مفقود شده بودند و با فاصله کوتاهی از هم خبر شهادتشان میرسید. صبح که رفتم کمیته، همه ناراحت بودند و فضای سنگین. از آقای قلاوند پرسیدم: «چی شده؟»
سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت:« جواد زیوداری شهید شده، جنازهاش را هم هنوز پیدا نکردند.»
احساس کردم اتاق دور سرم میچرخد. نشستم پشت میزم و سرم را گرفتم بین دو دستم. صورت آقای زیوداری لحظهای از جلوی چشم هایم محو نمیشد. اشک هایم بی اختیار سرازیر می شدند. حال بقیه هم دست کمی از من نداشت. چند دقیقه بعد صدای صوت قرآن توی بلندگو پخش شد. یکی از برادرها ظرف خرما را گذاشت روی میز. با شنیدن صدای قرآن و دیدن ظرف خرما گریه ام بیشتر شد. نمی توانستم باور کنم آقای زیوداری هم شهید شده. بچه های بنیاد مستضعفین همه پرپر شده بودند. امیرحسین علی اکبری، نادر و ظاهر ممزایی، محمد حسن رزاز، مهدی صناعی و حالا هم جواد زیوداری. خیلی روز سختی بود. دست و دلم به کار نمی رفت. حس میکردم برادرم را از دست داده ام. دلم می خواست بروم گوشه دنجی و دل سیر گریه کنم.
برگرفته از صفحه 101 و 102 کتاب